این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
زکات علم، نشر آن است. هر
وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.
همچنین
وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق
بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.
این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!
اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.
همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.
امشب اولین شبیه که من تو این اتاق خالی درندشت با این سر وشکل دارم میخوابم
بغض کردم از اینکه باید اینجارو ترک کنم برای همیشه . یاد روزایی افتادم که با وجود کمبود پول بابا بهترین کاغذ دیواری رو خرید برای اینجا ؛ زمینه ی کرم با گل های صورتی و برگای سبز که یه دیوار پرگل و گلدرشته و یه دیوار و مابقی پرتی ها گلای ریز داره .
یاد اون روز که جاهای خالی اتاقو دادم کابینت ساز برام کتابخونه و میزتحریر درست کرد با چوب خاکستری .یاد وقتی که اون ست لوازم تحریر که خاله مژگان آورده بودو چیدم رو میز کنار پنجره .راستی روزایی که از ذوق اینکه پنجرم رو به خیابون اصلیه لبریز بودم .
من تو همین اتاق عاشق شدم .تو همین اتاق بارها و بارها گریه کردم .با نا امیدی با خدا حرف زدم .تو هنین اتاق با ح حرف زدم .همینجا اولین بار .
روزای اول که اومده بودم اینجا ، این خونه ،دوستش نداشتم .آذر ۹۶ بود .بهم حال خوبی نمیداد اما اللن برام خیلی قشنگه حالا که باید ازش جدا بشم برام خیلی با ارزش شده .
راستشو بخوای هیچوقت اینجاشو نخونده بودم که با این حال و این حجم از دغدغه و استرس اینجارو ترک کنم .
یادش بخیر .روزای اول این اتاق که خودم چیده بودمش برام قشنگترین اتاق دنیا بود .و حالا که دارم میرم خیلی قشنگ تر از اولاشه .
اون روزی که داشتم اتاق قبلیمو ترک میکردم .هیچوقت فکرشو نمیکردم روزی برسه که برگردم توش .حتی ۱صدم درصد هم .
اونموقع هم به ذهنم فشار آوردم خاطراتِ بولدِ اونجارو بنویسم ولی حال خوشی نداشتم .
رفیق کاش همه چی حل شه :(
کارت ها را دانه دانه تا میکنم و داخل پاکت میگذارم.گرما ی طاقت فرسای این روزها امانم را بریده است و نفس های نه چندان خنک کولر آبی خانه ی پدری کمی این اوضاع را تسکین میدهد.همزمان شبکه را عوض میکنم و حواسم پرتِ کارت ها میشود و باز هم مثل همیشه ی این یکسال و اندیِ اخیر به فکر فرو میروم و پر از نگرانی میشوم از ابهامِ این آینده ی تار و تاریک.
ناگهان صدای تلویزیون مرا در چشم بر هم زدنی از فکر و خیال بیرون میکشد .برنامه ی هزار راه نرفته مردی داشت از زندگیش حرف میزد .از یک زندگی تمام شده .اما لابلای حرف هایش چیز هایی میگفت که برای من شبیه معجزه بود .انگار کسی دستت را بگیرد از موانع ردت کند .
کاش کسی دستِ همه ی مارا بگیرد و ردمان کند از این برزخ
از لابلای توری خاک گرفته و نرده های حفاظِ پنجره .یک آسمان با ابرهای خاکستری و درختانی که سبز ایستاده اند .و صدای رسای رودخانه .که بی امان جاری است .
صدای بیل زدن زمین می آید .
بوی نعنا و ریحان پیچیده است توی دستانم
بوته های گلپرِ نزدیک رودخانه .
سیب های کالِ روی درخت
میوه های سرخ و کوچک رزبری
سبزی هایی که عمه برایمان کاشته است .
نسیمی که گاه به گاه روحمان را نوازش میکند.
صدای پرنده هایی که این حوالی پرسه میزنند .
دو تا کلاغی که آمده اند توی حیاط آب بخورند.
پ.ن: مراعات النظیر
روی کاناپه روبروی تلویزیون دراز کشیده ام .از حیاط خانه ی عمه صدای آب بازی و خنده ی بچه ها می آید .
زنگ میزنم به حمید .میگوید خانه ی عمه ام در میشیگان هستم و سلام پیرساند .از گرما میپرسد و اینکه کی برمیگردیم .
میگویم هوا خنک است .باد می آید برگ درخت ها میرقصد تو ی باد و از رودخانه صدای جوش و خروش آب می آید . احتمالا غروب برمیگردیم
راستش را بخواهی . اینجا همه چیز خیلی مطلوب است . خنکی هوا.درخاتن بلند .رودخانه .یک آسمان پاک آبی. صدای خنده ی بچه ها که در حیاط خانه ی عمه بازی میکنند .حتی فاطمه که دارد هلیا را دعوا میکند
حتی بک لیوان دمنوش عناب که روی میز است .این ها همه از لذت بخش ترین های زندگی اند
اما هیچکس نمیداند من چقدر نگرانی هر روز با خودم حمل میکنم .نگران حمیدم .نگران یک آینده ی مبهم .نگران چند روز دیگر .نگران خیلی چیز ها .
هیچکس نمیداند چقدر نگران آینده ام .اوضاع خوبی نیست .
باید بروم نماز بخوانم .
کارد به استخونم رسیده رفیق .
هیچ وقت انقد ناامید و حیران و وحشت زده و بی پناه نبودم .هیچوقتِ هیچوقت
من همه ی تلاشمو کردم .ولی همه چی بدتر شد
اگر قرار به جواب دادن بود .بلند تر از اینا بود و نشد
کارد به استخونم رسیده
خیلی خسته ام
همین
درباره این سایت